نتایج جستجو برای عبارت :

تقدیمی رفقام

معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!چقدر گوشه گیر و منزوی شدم... و به تبعش افسرده...ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمترو این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم...
ملت کی میخوان بفهمن وقتی به من پیام میدن و سین نمی کنم
یعنی دوس ندارم سین کنم
لازم نیست بیان اس هم بدن که برو فلان کوفت رو چک کن
بهمان درد رو چک کن
اومده پیام داده فلانی واس تولدت فلان چیزو استوری کنم؟
قبلا یه بار گفتم نمیخوام اصلا کسی استوری و اینا بذاره
بعدم الان انتظار داره مثلا چی جوابشو بدم ؟
وای آره خوبه دستت درد نکنه خیلی خیلی ممنونم؟
خدایا من چرا انقدر در همه زمینه ها ریدم
اگه بی منته دیگه گفتنش چیه؟
بعد میگین مثبت درمورد شون فکر کن و ف
سلام خدمت دوستان گرانقدر.
چوزش می طلبم که دیر به دیر پیام می گذارم :(
امروز قصد دارم شما رو با یکی دیگه از عجایب این دنیای خاکی آشنا کنم:D
دوستان همونطور که میدونین سود سوزآور یکی از تجهیزات و مواد آزمایشگاهی هست که اهمیت فراوانی در صنعت داره... 
در این مطلب فیلمی رو براتون اماده کردم به همراه دوستانم تا با انجام آزمایش های جالبی، زیبای های علم زیست شناسی رو بیشتر متوجه بشیم
من دیگه پرحرفی نکنم بریم که فیلم رو بینیم:)))
آزمایش های جالب با سود سوز
هیچ وقت فکر نمیکردم  یک روز بخوام برای همیشه از اینجا برم ! ولی شرمنده همه دوستان .....
واقعا طاقت ندارم.....هر روز که میام بیان و چشم میخوره به این اعداد و ارقام و حسرت روز های گذشته .....
حق من این نبود‌....بعد از یک سال تلاش  و این همه پست گذاشتن  نتیجه اش به مسدود کردن وبلاگ  و .....
اولش خوش حال بودم که حدقل جون ۲۰۰ تا پست مو نجات دادم  و با عرض کردن آدرس اینجا رو نگه داشتم .....
ولی الان میبنم انگار فایده نداره ....این همه  بنویس وقتی  وبت خواننده نداره
امروز بعد از جلسه‌ای که عصر داشتم از کالج تا انقلاب پیاده رفتم تا ساعت طرح بگذره و علی بیاد دنبالم. رفتیم طرشت سنت حسنه خوردن چای نذری در استکان‌های کمرباریک رو به جا بیاریم. تو کوچه‌های قدیمی و باصفای طرشت که انگار یک تکه جدا از تهرانه چندجا هست که تا چهلم چایی میدن. نشستیم رو تخت‌هایی که جلوی تکیه گذاشتن و چای خوردیم. هوا خنک بود.. بوی نون تازه میومد...علی گفت بریم خامه عسل بگیریم با بربری همینجا بخوریم که تهش به پنیر راضی شد. من خوراکی‌ها
 یه نکته ی زیبا در وصیت نامه اش میگه:
من به رفقام گفتم هروقت دلتون گرفت یا دوست داشتید دور همی داشته باشید بیاید سز مزار من پیش من ..
نیاز نیست حتما قران بخونید ..
بیاید با من حرف بزنید ..من صداتون رو میشنوم..
شب شهادت امیر المومنین ع مهدی یاغی لحظه ی افطار قبل از روزه ش رو باز کنه شربت شهادت را نوشید و به دیدار خدا رفت. 
شهید مهدی یاغی
شهید مدافع حرم 
سالروزآسمانےشدن (شمسی)
@ahmadmashlab1995
سلام دوستان 
یه پسر ۱۹ ساله ام که مشکلی دارم، اونم اینه که از موفقیت میترسم، شاید براتون عجیب باشه ولی جوری شدم که نمیتونم برای موفقیت تو زندگیم کاری کنم اونم فقط بخاطر دوستامه، دوستام یه جورین که اگه مثلا من موفق بشم تو زمینه ای، اون ها مسخره میکنن و میگن تو فلانی تو بیسار ...، یا میگن با پارتی و این طور چیزها موفق شدی.
مثلا من برنامه نویسی دارم یاد میگیرم و خیلی امیدوارم که ان شاء الله موفق بشم، ولی میترسم که اون ها با حرف هاشون همه ی موفقیتم
افترافکتس (نرم افزاری که باهاش ویدئو کار میکنم) دوباره هنگ کرد پس فکر کردم چه بهتره که یکم بنویسم!
خب شب گذشته یکی از محدود شبای ورزشکاری تو کل این تابستونم بود ، آره حدستون درسته زیاد ورزشکار نیستم D:
حوالی ساعت ده داداشم صدام زد که بیا چهار نفره پینگ پنگ بزنیم رفیقمم هست ( دوباره این میز لنتی رو تو حیاط پهن کرده بود :/ )
راستش زیاد مایل نبودم برم
بهش گفتم : چند دیقه دیگه میام ...
- باش پس ما یِ ستِ یازده تایی میزنیم تا بیای
جوابی ندادم
+ ده دیقه بعد
سلام دوستان
من پسرم، 21 سالمه، نمیدونم چرا یک مدت در حد یکی دو سال، احساس میکنم کسی از من خوشش نمیاد، با هیچ دختری نمیتونم ارتباط بگیرم،  نیتم هم بد نیست در حالی که خیلی خوب برخورد میکنم ولی تحویلم نمیگیرن و بعد یکی دو روز دیگه جوابم رو به زور میدن.
هر کسی چه دختر چه پسر به مشکل میخورن کمک شون میکنم ولی بعدش که کارشون راه افتاد یادشون میرم، یه کم، کم رو هستم و مثل بعضی از پسرهای امروزی اهل قرتی بازی و خیابون گردی نیستم.
لباس پوشیدن و ظاهرم در حد
سه ماه و سه روز از اومدنم به اینجا گذشت.لحظه هایی رو به اشک ریختن , به دلتنگی و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذروندم و لحظه های بیشتری رو به محاکمه خودم.
روزهای اول هیچ چیز به اندازه تغییری که رخ نداده بود آزارم نداد. اینجا کسی نبود که باهام حرف بزنه باهاش سر سفره بشینم کنارش تلویزیون ببینم . اینجا کسی نبود اما تو خونه بود و با وجود بودن من محکوم به همچین تنهایی ای بودم و این یاداوری و چراییش ازاردهنده ترین چیز بود برام.
روزهای بعدتر اما هر روزش یک ج
سلام 
من پسری 18 ساله هستم، امسال کنکور تجربی میدم، خیلی هم درس خونم، ولی چند وقته دیگه نمیتونم درس بخونم، اصلا نمی تونم زندگی کنم، من تک فرزندم، خیلی خیلی تنهام، پدر و مادرم هر دو کارمند هستن، زیاد نمی بینم شون، خیلی هم با هم خوب نیستن، اصلا خونه ی ما شور و نشاط نداره یه مدت هم میخواستن از هم جدا بشن.
من از بچگی تنها بودم یه مدت رفتم دنبال رفبق بازی، ولی سر مسائلی با همه رفقام کات کردم الان به اندازه انگشت های یه دست هم رفیق ندارم.
از طرفی خیلی
بیمارستان که بودم بچه ها یه روز‌همگی اومدن ملاقاتم، یعنی بخش و گذاشته بودن رو‌سرشونا...هر چی ام‌تذکر‌ میدادم که بابا نصف این بیمارستان منو میشناسن و یه کم آبروداری کنید اصلا حالیشون نمیشد.
چند بارم پرستار اومد تذکر داد ولی دقیقه ساکت میشدن و دوباره شروع میکردن:/ تا اینکه یهو یه دکتر اومد تو اتاق :|دکتر خودم نبود ،تا حالام ندیده بودمش ، اومد و کلی هم احوالپرسی کرد ، معلوم بود منو میشناسه، چون حال عمو رو ازم پرسید ، منم گفتم من باید حالشونو از
به نام خودتان 
 
وقتی به وسعت جهان نگاه میکنم و میبینم چقدر بزرگه سراغ سهم خودم از این دنیای بزرگ و میگیریم بار ها با خودم کلنجار میرم از ابعاد مختلف خودم به جهان و جایگاه خودم نگاه میکنم به خیلی از جنبه ها میرسم که توی این دنیا اگه بخوای سهم داشته باشی باید یا وارث باشی یا مالک بشی منظورم از مالک ملک و املاک نیست منظور نوعی دیگر از مالکیت میشه که گویا باید برای اون خیلی خیلی بزرگ بود تا بشه مالک بمونی
و اما فعلا سهم من از این دنیا از نوع وارثه
آقا بقرآن سلام!! :))))
یعنی اولش خواستم یجوری حرف بزنم که بدونید که میدونم خیلی وقته نیستم و خیلی وقته خیلیا نیستن و کلن همه درگیرن و جاهای دیگه میپلکن و ازین حرفا
ولی جا داره یه دمت گرم مخصوص به دوسه نفر بگم که همچنان اینجا دیدمشون و تو یکماه اخیر بازم خبری ازشون بوده... پرنده سفید (یاسمین) و ساکن خیابان نوزده (مجید) و بی پرده (سحر) ...ایول
سریع برم سر اصل مطلب
یهویی دلم هوای وبلاگ و رفقای قدیمم رو کرد... همونا که نه صدایی ازشون بود نه عکسی نه شماره ای
توی واتس اپ وضعیت گذاشتم و نوشتم کاش کسی بود که می گه و من در جوابش بگم برام بنویس
می گه همه خوابیدن و تو مثل جغد چرا بیداری؟ ،می گم هیچی دارم با بهترین رفقام حال می کنم،می گه حالا کی هستن اون آدمای بخت برگشته،می گم اولیش وبلاگم و دومیش هم هری پاتر،می گه هنوز عصبانی هستی؟،می گم نه بهترم ولی فکرش رو بکن وقتی زن بودن از آدم بودن سخت تر باشه گاهی دوست دارم که مرد باشم هم زور دارم هم آزاد ترم ...،می گه از کجا معلوم مرد بودن آسونه؟بعدش درسته شما از بچ
آقا بقرآن سلام!! :))))
یعنی اولش خواستم یجوری حرف بزنم که بدونید که میدونم خیلی وقته نیستم و خیلی وقته خیلیا نیستن و کلن همه درگیرن و جاهای دیگه میپلکن و ازین حرفا
ولی جا داره یه دمت گرم مخصوص به دوسه نفر بگم که همچنان اینجا دیدمشون و تو یکماه اخیر بازم خبری ازشون بوده... پرنده سفید (یاسمین) و ساکن خیابان نوزده (مجید) و بی پرده (سحر) ...ایول
سریع برم سر اصل مطلب
یهویی دلم هوای وبلاگ و رفقای قدیمم رو کرد... همونا که نه صدایی ازشون بود نه عکسی نه شماره ای
کله گردالی صحبت میکنه
میخوام براتون یه خاطره ی خنده دار از بچگیام تعریف کنم که همین الان یادم افتاد
وقتی بچه بودم ما همیشه تو کوچه در حال بازی بودیم،من و سه تا صمیمی تربن دوستام تو اون دوران.از صب ساعت ۸ بیدار میشدیم تو کوچه بودیم و تا ساعت ۱۲شب تو کوچه ول میگشتیم ، دعوا میکردیم ، بازی میکردیم ، خرابکاری میکردیم و بچگی میکردیم.یادمه سال اولی بود که تصمیم داشتم روزه بگیرم ، چند روز روزه رفته بودم و حسسابی به خودم افتخار میکردم:) اما رفقام(که ای
عاشقتونم بخدا

خواهری نیلوفرم(تو پست قبل همه چی و گفتم)

خواهری فاطمه گلم(تو پست قبل)

خواهری فرزانه(پست قبل)

خواهری پیشولم(این پست مخصوص خواهری پیشول خواستم بزارم واسه
مهربونیاش ولی نمیشه دیگه خیلی پست بزارم ولی بدونید بیشتر بخاطر پیشولی گزاشتم)

خواهری هانیه عزیزم(ممنون بابت کهره ای یاد دادنت گلی)

خواهر سنا عزیزم

خواهر رها که خیلی کم  پیدایی
دلم برات تنگ شده

خواهر فاطمه(وبلاگ عشق من دونگی)کجایی خواهری دلم برات تنگ شده؟


 

خواهر پیشولم که
یه عادت بدی دارم ک ترکش نمیکنم. همیشه سر صبحانه شروع میکنم ب چک کردن گوشیم و خودم رو ب طرز مسخره ای موظف میدونم ک تک تک نوتیف هایی ک میاد رو چک کنم. هنوز نیم ساعت هم نشده بود ک بیدار شده بودم و استوری هایی ک دیدم حالمو بد کرد... عادم هایی ک برای حمله ب جایی خوشحال بودن و همه ی مسخره بازی های سیاسی... استوری های صدف ولی از همه جا بدتر بود... توی فیلمی ک گذاشته بود میدیدی ک هواپیما اتیش گرفته و بعد سقوط میکنه...غمگین شدم. توی توییتر عادم های مختلف مشغول ص
سلام رفقا ،
سینه ام به درد اومده
مغزم هی حرف
میزنه ، باز خودش جواب خودش رو میده باز بعد از سوال پنجم یا ششم ، دوباره سوال
اول رو می پرسه ! دیوونه نشدم اما خودمم موندم که چشم شده !؟
- میخوام
رفقام دوباره راهی که من رفتم رو نرن
- خب اگه
خاطراتم رو بهشون بگم که عملا نصفش اعتراف به گناهه که خودش گناهه ! نصفش هم گفتن
نعماتیه که خدا روزیم کرده که اونم باعث میشه در اکثر مواقع اون نعمت ، زایل بشه و
خدا ازت میگیردش.
گاهی هم که
دلم رو میزنم به دریا و تعریف می ک
دوسال پیش، دهم که اومدم مدرسه‌ی جدید می‌خواستم تو مراسم بیست‌ودو بهمن مجری باشم ولی زورم نرسید. مراسم خفن و فوق‌بامزه‌ای بود، توپ پلاستیکی رو سینه‌ی یکی از بچه‌ها جاساز کرده بودن که نقش پرستار زن رو بازی کنه(با عرض معذرت). سال بعدش، پارسال، با پسره دوست شده بودم. چندتا ترک که تو استودیو ضبط کرده بودن رو برام فرستاد و گفتم واو، چه کلمات عمیقی. بعد که درموردشون باهاش حرف می‌زدم می‌دیدم هیچ درکی از چیزایی که دادن و خونده نداره. یه تکست و نص
 
هر چند کوزکو بی اعصاب و بی ادبه، اما یه وقتایی واقعا واکنش های اونو دوست دارم نشون بدم به بعضی مدل فکرا و حرفها!
یه چنتایی «چقد احمقید آخه!» گیر کرده تو گلوم!
 
خیلی مهمه آدم بتونه تفکیک بدون تعصب بکنه، دو دو تا چهار تا داشته باشه، حرف منطقی و غیرمنطقی رو از هم سوا کنه. دو زار فکر کنه!
مساله اینه وارد مصادیق که آدم میشه با یه عالمه احمق طرف میشه که اصراااار دارن حرفشون درسته. بعد چهار تا سوال ازشون بکنی سر و ته فکراشون با هم نمیخونه.
با اینکه این
سلام دوستان،
میدونم خیلی هاتون شوکه شدین از اینکه من و مخاطب کات کردیم، یا حتی ممکنه توی ذهنتون درباره من بد فکر کنید و... میدونید برام مهم نیست این مسائل، من به عواقبش فکر کردم به 8 سال رابطمون فکر نمیکنم به 30 سال اینده فکر میکنم که قرار کنار چنین مردی باشم، بااینکه مرد خوبیه وخیلی از دخترا ارزوشون همچین پسری هست، ولی دیگه ارزوی من نیست، چون 8 سال باهاش بودم روزانه باهاش مرتبط بودم حرف زدم بحث کردم زندگی کردم، مهمترین مساله برای من اینه، مردی
داخل ماشین رادیو گفته بود امروز روز خبرنگار است...
اصلا از بس که توی آمپاس ملق وارو می زنیم .یادم رفت که خبرنگارها هم روز دارند...
باخودم گفتم؛ یه مطلب آماده داشتم براشون.لابد مدیر وبلاگم این کار را خودش کرده.
اومدم دیدم که نه متاسفانه ایشون هم حواسش نبود.
گشتم مطلب سال قبل را پیدا کنم  نبود که نشد. کاش خودش بود ویه متنی میذاشت.
بااین اوضاع احتمالا اونم توی بساط من گرفتاره وباهام قهر کرده.
 بخاطر این روز یاد یه خاطره ی قدیمی افتادم که به شما هم م
زلزله آمده بود. روستا های زیادی تخریب شده بودند. پدر مسئول بود و باید به محل حادثه می رفت. مادر باردار بود ... ماه های آخر ... پزشک استراحت مطلق داده بود. من و خواهر هنوز بچه بودیم. پدر زنگ زد به دایی. مثل همیشه ای که باید به ماموریت می رفت ... که بگوید می آیی بالا سر ِ خانواده ی من ؟ دایی هم آمد. مثل همیشه ای که بابا نبود... بابا زنگ زد به عمو و به او آماده باش داد که اگر مادر کاری داشت، انجام دهد. پدر رفت ... شهر هم در معرض خطر بود. مادربزرگ خانه خودشان تنه
سلام
من در حال حاضر
یک آدم با سابقه ی تشکیلاتی
و تجربه
و موقعیت اجتماعی خوبم
که جایگاه هم برای خدمت کردن داره به وفور
الحمدلله
یعنی در چند زمینه مختلف هست که میتونم تمام همتم رو بذارم و مفید باشم و واقعا کاری کرده باشم.
من جوانم
همون جوانی که رهبر میگه بیاید شانه هاتون رو به زیر مشکلات بدید
همون جوانی که گام دوم انقلاب اسلامی رو از ذهن خلاق و پویا و دستان توانمندش انتظار می کشن.
همون جوانی که انقدر مستعده می‌تونه با انگیزه و آرمانگرایی اش بی ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها